- 7086
- ۱۳۹۶/۰۳/۳۰ - ۰۸:۵۱
- 645 بازدید
عشق سی و دو ساله این دختر و پسر : دختر جوانی وارد کافه شد و روی میز خالی پشت سرم نشست روی میز یک صفحه شطرنج قهوهای منبتکاری شده بود. او چند مهره نامنظم را سرجایشان قرار داد و بعد سرش را بلند کرد. چشم های آبیبی نظیرش مثل جواهر جلا داده شده بود و مو های مشکی و مواج داشت. داشتم فکر می کردم چگونه به فرانسوی بگویم “دوست دارید شطرنج بازی کنیم؟ […]
عشق سی و دو ساله این دختر و پسر : دختر جوانی وارد کافه شد و روی میز خالی پشت سرم نشست روی میز یک صفحه شطرنج قهوهای منبتکاری شده بود.
او چند مهره نامنظم را سرجایشان قرار داد و بعد سرش را بلند کرد. چشم های آبیبی نظیرش مثل جواهر جلا داده شده بود و مو های مشکی و مواج داشت. داشتم فکر می کردم چگونه به فرانسوی بگویم “دوست دارید شطرنج بازی کنیم؟
بالاخره با او صحبت کردم و با اندک فرانسهای که بلد بودم پرسیدم “دوست داری شطرنج بازی کنیم؟”. به فرانسوی پرسید “ببخشید؟”. سعی کردم سؤالم را تکرار کنم. اما به انگلیسی پاسخ داد: “شاید بهتره به انگلیسی صحبت کنیم.”ماری ۱۹ سال داشت و در نوشاتل بزرگ شده بود. او تازه امتحانهای فارغالتحصیلی از دبیرستان را تمام کرده بود و برای یک فنجان قهوه و استراحت به آن کافه میآمد.
در طول دو روزِ بعد، ماری تمام شهر را به من نشان داد. روی خیابانهای سنگفرش که به قلعهی قدیمیِ قرن دوازده منتهی میشد، قدم میزدیم. روی چمنهای کنار دریاچه دراز میکشیدیم و به کوههای آلپ خیره میشدیم. تا غروب آفتاب بیرون میماندیم و شب به رستوران یا کافهای محلی میرفتیم. در کافه یکی از دوستان ماری که مردی مسنتر و بسیار مؤدب بود به ما ملحق شد. بهوضوح مشخص بود از حضور من ناراحت هست.
بسیار خجالتی بودم و در طول آن دو روز نگفتم چه حسی به او دارم. بنابراین تصمیم گرفتم آنجا را ترک کنم و به مقصدی که فراموش کرده بودم بروم. بعد از چند روز طاقت نیاوردم و دوباره به نوشاتل برگشتم. در همان کافهای که نخستین بار ملاقات کردیم نشستم و منتظر ماندم.انتظارم طولانی نشد. قهوهای خوردیم و مرا به منزل مادربزرگش برد. مادربزرگش نهار برایمان املت درست کرد. هرگز برای ناهار املت نخورده بودم. روی میز آشپزخانه که هنوز هم آنجاست ناهار را خوردیم. یکشب دیگر هم در نوشاتل ماندم. اما هنوز جاهای زیادی برای مشاهده مانده بود.
مقابل منزل ماری باهم خداحافظی کردیم. لحظهای که برگشتم صدای ناله خفیفی از سوی ماری به گوشم خورد. هر احمق دیگری بود همان لحظه برمیگشت و برای همیشه پیشش میماند.در ماه سپتامبر به شیکاگو برگشتم و به دانشگاه رفتم. ماری هم در دانشگاه انتاریو در کانادا مشغول به تحصیل شد. یک بار با او تماس گرفتم و گفت شاید بهزودی به شیکاگو بیاید. اما چند هفته بعد که دوباره تماس گرفتم، گفت با شخص جدیدی آشنا شده هست.
ارتباطمان قطع شد، برای ۳۲ سال.پس از فارغالتحصیلی به استرالیا و نیوزلند سفر کردم و یک سال و نیم آنجا بودم. سپس به منزل اخیر خانوادهام در هاوایی رفتم. گاهی اوقات به ماری فکر می کردم.پس از ۲ سال، بیل و ماری یکدیگر را در LinkedIn پیدا کردند. با فراگیر شدن اینترنت معجزههای کوچک آغاز شد. در سال ۲۰۰۷ اسمش را در گوگل جستجو کردم و پروفایل کاربریاش در LinkedIn بالا آمد. برایش پیغام فرستادم و دوباره یکدیگر را پیدا کردیم.
ماری برایم نوشت چند هفته گذشته خواب عجیبی دیده بود: زنی مرموز از کنار او رد شد. ماری از زن پرسید کجا می رود و او پاسخ داد: “به پخش باز میگردم.” ماری پرسید در پخش چه خبر هست؟ زن پاسخی نداد.هر دو طلاق گرفته بودیم. ماری سه فرزند داشت و من فرزندی نداشتم. فهمیدیم که هر دو طرفدار “لئوناردو کوهن”، “تام ویتس” و “ویک چستنات” هستیم، فهمیدیم که هر دو دوست داریم باز هم یکدیگر را ببینیم.
ماری برای چند هفته به هاوایی آمد. سال بعد من به مدت سه ماه به ژنو رفتم و با ماری و پسرش دنیل زندگی کردیم. بالاخره تصمیم گرفتیم با واقعیت روبرو شویم.
اکنون هفت سال هست که ازدواجکردهایم. حدود شش سال پیش، از طرف یکی از دوستان قدیمی در اوهایو ب
ستهای دریافت کردم. در بسته یک کارتپستال قاب گرفتهشده قرار داشت. در یکطرف تصویری از “مونترو” و در پشت آن، دست خط من:
بیل در کارتپستالی که سالها پیش برای دوستش ارسال کرد، از ماری نوشته بود.”… با دختری ۱۹ ساله و بسیار خوشگل در نوشاتل آشنا شدم و سه روزِ فوقالعاده را باهم سپری کردیم. اگر بهموقع نوشاتل را ترک نکرده بودم، مشکلات عشق و عاشقیِ زیادی به وجود میآمد.”باز هم به همان کافه برگشتیم. اکنون آن میز گرد و منبتکاری شده در تراس خانمان در نوشاتل قرار دارد.